
من از سن ۱۶ سالگی به مدت ۶ سال دچار افسردگی شدید شدم. هر چند که این ۶ سال بدترین سالهای عمرم بود تونستم به لطف خدا با بهره گیری از دو متد طب سنتی و معنویت درمانی افسردگیمو خوب کنم. فکر نکنید این سالها برای من راحت بود. من تمام راه هایی که برای درمان افسردگی بود رو امتحان کردم. تمام قرص هایی که اختراع شده بود رو خوردم. داروهایی که الان بخاطر عوارض زیاد ممنوع شدن. توی ۱۸ سالگی ۳۰ جلسه شوک دادم. شوک هایی که بخاطرش تکه هایی از حافظم پاک شد و هنوز هم برنگشته یا قرص هایی که حتی با غذاها هم تداخل داشتن. این ها رو باید به علاوه روزهایی بکنید که خودکشی کردم و توی بیمارستان روانی بستری بودم. فقط کسانی که افسردگی داشتن میتونن بفهمن یه آدم افسرده چه رنجی میکشه چه جوری زندگی میکنه.
نمیخوام بگم که شوک تاثیر نداشت اما تاثیرش حدودا ۲۰ درصد بود. کامل خوب نشده بودم تا اینکه به لطف خدا با طب سنتی آشنا شدم و کاملا معجزه آسا خوب شدم و به خودم قول دادم بعد از خوب شدنم اونو با شما به اشتراک بذارم و تو این راه مسلمان هم شدم.
من حدودا وقتی ۱۶ سالم بود و نزدیک امتحانا بود شروع کردم به قهوه خوردن واسه اینکه شبا بیدار بمونم و درس بخونم. یواش یواش وضعیتم عوض شد و احساسات بد عجیبی بهم اضافه شد که قبلا نداشتم. البته هنوز مطمئن نیستم به دلیل قهوه خوردن افسردگی گرفته باشم ولی به هر حال افسردگیم شروع شد.
نمیدونم چجوری احساساتمو بگم اما من از بچگی خجالتی بودم توی جمع نمیرفتم و وقتی هم که میرفتم با هیچکس حرف نمیزدم و یه گوشه میشستم اما از همون ۱۶ سالگی همن چیز بدتر شد. یواش یواش بدون اینکه بفهمم ناراحتیام بیشتر میشد. دنیام سیاه شده بود. دائم خودمو توی ذهنم با دیگران مقایسه میکردم و مثلا میگفتم اون آدمو نگاه کن چقدر پولداره چقدر قیافش خوبه همن دوسش دارن.نگاش کن خوشبخته من بدبختم. یکسره جلو آینه بودم و قیافه خودمو نگاه میکردم و حسرت میخوردم در حالیکه اگه از کسی میپرسیدی میگفتن قیافت خیلی هم خوبه مشکل دیگه ای هم نداری.
دیگه خوابم نمیبرد شاید روزی ۲ ساعت هم نمیخوابیدم اونم یه خواب مسخره.کل روز روی تخت ولو بودم، خوابم نمیبرد همینجوری دراز میکشیدم تا شاید همن چیزو فراموش کنم مثل یه گیاه. درسم افتضاح شده بود . دیگه درست حسابی مدرسه هم نمیرفتم هر موقع مدرسه میرفتم از استرس میخواستم بمیرم.حاضر بودم بمیرم اما ۱ ثانیه نرم توی جمعیت. حتی وقتی نوی چشم مردم نگاه میکردم هم از استرس میمردم . هنوز ه وقتی میرفتم تو مترو همش فکر میکردم مردم زل زدن به من. با کسی حرف میزدم از استرس میمردم. حتی دیگه مترو هم دیگه نمیرفتم چون مجبور بودم وقتی میشینم تو چشم طرف مقابل نگاه کنم .دانشگاهو بخاطر این قضیه ول کردم. اون اولا نمیفهمیدم این حالت اسمش افسردگیه همش تو ذهنم بودمو خودمو میخوردم . تا یه اتفاق خیلی خیلی کوچولو می افتاد بخه خودم میگرفتم اونقدر ناراحت میشدم که میخواستم بمیرم . مثلا توی فکر بودمو از خیابون رد میشدم تا یه ماشین بوق میزد از جا میپریدم و تا شب افسرده بودم، شاید یه آدم عادی وقتی این اتفاق براش بیفته اونو عادی تلقی کنه ولی یه آدم افسرده نه . هیشکی حال یه آدم افسرده رو درک نمیکنه مگر اینکه خودش افسرده باشه.