با افتخار تجربیات درمان افسردگی ام رو با شما عزیزان در میان میگذارم تا امیدی باشد بر دل های شکسته تان

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

خاطرات من : قسمت 5

درمان افسردگی

خوب شدن من اتفاقی و شانسی نبود. باور کنید اگه من خوب شدم شماها هم میتونید خوب بشید مطمئن باشید. بعد از اون تو زندگیم کلی معجزات رخ داد در واقع زندگی یه آدم سالم و افسرده اینجوریه:

 تفاوت دنیای افسرده و دنیای یک آدم عادی

 

تو این قسمت میخوام بگم وقتی خوب میشید چجوری میشید :

وقتی خوب بشید خودتون هم باور نمیکنید خوب شدید حتی چند ماه طول میکشه باور کنید خوب شدید برای من که اینطور بود. اضطرابتون در عین ناباوری از بین میره بی قراریتون از بین میره دیگه از هر چیز کوچیکی ناراحت نمیشید. دیگه هر چیزی رو نمیندازید تقصیر خودتون و دیگه سرتون پر از افکار مزاحم نیست و برعکس خیلی هم پر از افکار مثبت میشه، آرامش دارید شبا خوابتون میبره، دیگه خودتونو با بقیه مقایسه نمیکنید و دیگه هیچ چیز ناراحتتون نمیکنه. به زندگی عادی میرسید. زندگی ای که آرزوی همس و زندگی ای که از زندگی آدم های معمولی هم بهتره. میدونم پیش خودتون میگید عمرا این اتفاق بیفته میدونم باور نمیکنید اما ایمان داشته باشید که درمان میشید و ایمان داشته باشید که خدا کمکتون میکنه. وضوتون رو با آب سرد بگیرید فوق العاده تاثیر داره شاید فکر کنید االکی میگم ولی فوق العاده زیاد تاثیر داره خیلی خیلی زیاد . مقاله ترجمه شدشو تو پستای بعدی براتون میزارم من هرچی مقاله اینجا میذارم  خارجی و ترجمه شدس که کسی نگه ما از روی تعصب چیزی مینویسیم. خلاصه وقتی صبح زود بیدار میشید باعث میشه خواب از سرتون بپره  و اگه چند روز اینکارو بکنید یواش یواش خوابتون تنظیم میشه و خوابتون که تنظیم بشه افسردگقتون خوب میشه . من حتی مثلا وقتی بیرون میرفتم تو خیابون که راه میرفتم اینقدر ذهنم پر از افکار منفی بود که ممکن بود نبینم و با ماشین تصادف کنم بعد ماشین یه بوق میزد و من از جا میپریدم. بعد از اینکه بوق من خیلی بهم بر میخورد . من خیلی خاطره های بد دارم. یه زمانی یه سایتی بود که توش کسایی که افسردگی داشتن با هم جمع میشدن و از مشکلات خودشون میگفتن وقتی نوبت من شد که صحبت کنم همه بهم گفتن تو از همه بدتری. بهم گفتن ما فکر میکردیم خودمون حالمون خیلی بده اما فهمیدیم حال تو خیلی بدتره. من از همه میترسیدم. برای همین روزها و روزها خودمو تو خونه تو اتاق حبس میکردم تا کسی رو نبینم اما حتی وقتی تو خونه هم بودم اضطرابم از بین نمیرفت. زندگی من سیاه بود اما الان از خدا راضیم . من حکمت این بیماری رو نمیدونستم اما الان میدونم اگه افسردگی نمیگرفتم مسلمان هم نمیشدم. الان حکمتشو فهمیدم و نه تنها ناراضی نیستم خیلیم خوشحالم و به همین خاطر خدا رو شکر میکنم و از زندگیم راضیم.

افسرده ها دائم خودشونو با دیگران مقایسه میکنن و اکثر اوقات خودشونو کمتر از بقیه میبینن و چون میبینن هر کاری میکنن بهتر از اون شخص نمیشن (چون هر کسی با کس دیگه فرق داره) افسرده میشن و رو میآرن به خودکشی. افسرده ها فکر میکنن آدمای دیگه هم خودشونو با دیگران مقایسه میکنن اما اینطور نیست !!! اصلا ذهن یه آدم عادی ۱۸۰ درجه با ذهن آذم افسرده فرق میمنه. یه آدم عادی اصلا خودشو مقایسه نمیکنه ، اصلا مقایسه برای آدم عادی اونطور که افسردهژ ها فکر میکنن تعریف نشده.یه آدم عادی و سالم اصلا نیازی نداره خودشو با دیگران مقایسه کنه. یه آدم عادی میگه هر کسی برای خودش یه شخص منحصر به فرده لازم نیست شبیه دیگران باشم یا بهتر از دیگران باشم . من به تنهایی خودم یه آدم منحصر به فردم. البته میدونم این حرفا قانعتون نمیکنه ، باید خودتون خوب بشید و ببینید که قضیه اونجور که فکر میکنید نیست.

فقط عزمتون رو جزم کنید و مطمئن باشید خوب میشید . من چیزایی که نوشتم حتی نصف اون سختی هایی که کشیدم نبود اما خوب شدم. اگه کسی این حرفارو هم به من میگفت خودم باورم نمیشد اما بالاخره خوب شدم ، زمانی هم خوب شدم که کاملا نا امید بودم.




۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
alireza zand

خاطرات من : قسمت 4

درمان افسردگی

تصمیم رو گرفتم و شروع کردم به خام گیاهخواری و خیلی هم اراده داشتم چون کلیپ های بقیه رو دیده بودم و دیده بودم که بقیه خیلی از بیماری هاشون خوب شده بود و خلاصه شروع کردم.

یادم نمیره از همون روز اول احساس کردم سبک تر شدم. تا اینکه هفته اول تموم شد باورم نمیشد، واقعااااااااااا باورم نمیشد. برای اولین بار تو عمرم قشنگ حس میکردم واقعا دارم خوب میشم اصلا باورم نمیشد قشنگ حس میکردم دارم خوب میشم قشنگگگگگگگ.

برای اولین بار داشتم شب میخوابیدم. اصلا و ابدا باورم نمیشد . واسه اینکه شب میخوابیدم خوشحال بودم. برای اولین بار داشتم بدون قرص میخوابیدم اونم نه خواب معمولی یه خواب عمیق مگه میشه ؟ اون شب خوشبخت ترین آدم روی کره زمین بودم. روز به روز داشتم بهتر میشدم. هیچ موقع فکر نمیکردم یه روز از جهنم بیام بیرون و همیشه فکر میکردم حتی اگه یه خرده هم بهتر بشم هیچ موقع کامل خوب نمیشم. اصلا نمیتونستم خودمو خوب شده تصور کنم. افسردگی و نا امیدی عین خانوادم بودن ، اما افسردگی داشت پر میکشید که بره . روز به روز داشتم بهتر میشدم چیزی که حتی 1 بار هم تو ذهنم تصور نمیکردم. اضطرابم شدیدا داشت کم میشد . روز به روز داشتم آزادتر میشدم. دیگه اصلا بی قراری نداشتم. دیگه دائم تو خونه راه نمیرفتم دیگه تو ذهنم اصلا خودمو بدبخت نمیدیدم. برعکس داشتم خودمو خوشبخت میدیدم. فکرم داشت بازتر میشد کنترل ذهنمو داشتم به دست میگرفتم. هر چی افکار منفی داشتم داشت از بین میرفت. من 4 سال دانشگامو ول کرده بودم. دوباره شروع کردم به درس خوندن حتی از قبل از افسردگیم هم بهتر.دیگه نه تنها خودمو پایین تر از بقیه نمیدیدم بلکه خیلی هم بالاتر از بقیه میدیدم. دیگه نمیگفتم عجب آدم به درد نخوریم. میگفتم من آدم مفیدیم تازه یه ذره هم نه خیلیییییی. هیچ موقع اینطوری نبودم. آدم وقتی افسردگیش خوب شه قدر سلامتیشو شدیدا میفهمه. اینا شاید برای آدمای عادی مسخره باشه ولی برای یه آدم افسرده نه.


شاید فکر کنید داستان همینجا تموم شد  و من خوب شدم اما نه داستان های قشنگ تری هم رخ داد. من با خام گیاهخواری و طب سنتی اسلامی خوب شدم. بخاطر همین چون به طب سنتی علاقه مند شدم خودم شروع کردم به یاد گرفتنش. هر چی جلوتر میرفتم چیزای قشنگ تر و عجیب تری کشف میکردم. چیزایی که با علم مدرن پزشکی تناقض داشت و بخاطر همین تناقضش عجیب بود و من دوست داشتم. اما من بر خلاف قدیم چون میدونستم طب سنتی درست میگه اونو قبول میکردم. بخاطر همین ادامه دادم رفتم سراغ طب اسلامی و احادیثی که از پیامبر نقل شده بود و میخوندم. واقعا عجیب بودن.

کاملا علمی بودن و خیلی هم موثر. از اونجا بود که شروع کردم به تحقیق کردن راجب دین و نشانه های آخر الزمان و خیلی چیزای دیگه. من که اصلا به این چیزا اعتقاد نداشتم واقعا داشتم به معجزاتش پی میبردم. این شد که مسلمان شدم.

بعد از اون روند خوب شدنم 100 برابر شد. میدونید آدمی که هدف داره زندس. آدمی که به خدا ایمان داره همیشه حس میکنه یکی دوسش داره. وقتی آدم به آخرت ایمان داشته باشه دیگه براش هیچی نگران کننده نیست چون اگر بر فرض توی این 70 80 سالی که زندس همیشه هم مریض باشه بازم دلش قرصه که دنیای دیگه ای هم هست که تو اون هیچ موقع مریض نیست. من با تحقیق به اینجا رسیدم نه مثل کسایی که دینشون رو از پدر و مادرشون به ارث بردن و بخاطر همین خوشحالم و خدا رو شکر میکنم. باور کنید معنویت درمانی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنید تاثیر داره. بعضیا فکر میکنن افسردگی  به هم خوردن هورمون های مغزه ، درسته منم کاملا همین عقیده رو دارم اما معنویت درمانی باعث تنظیم هورمون های مغز میشه. دیگه الان تو زندگیم هدف دارم. التن دیگه مثل قبل نیستم. انرژی فوق العاده بالایی دارم. کارمو از همون زمانی که تو دانشگاه بودم شروع کردم. خودم برنامه نویسی رو یاد گرفتم طراحی گرافیک هم یاد گرفتم و الان برای گرفتن جایزه تلاش میکنم. هیچ وقت فکر نمیکردم خوب بشم چه برسه به اینکه اینطوری خوب بشم . قبل از این حتی نمیتونستم یه مسئله ساده ریاضی رو هم حل کنم. اگه من خوب شدم پس شما ها هم خوب میشید مطمئن مطئن باشید.


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
alireza zand

خاطرات من : قسمت 3

درمان افسردگی

بعد از شوک یه کمی امید گرفته بودم و خوشحال بودم اما کامل که خوب نشده بودم. قرصامو سر وقت میخوردم هر جلسه که میرفتم قرصای سنگین تری میگرفتم قرصای سنگین تر اثرات بیشتری دارن اما خب عوارض بیشتری هم دارن. متاسفانه همون مقداری که خوب شده بودم موندم. دیگه قرصا روم اثر نداشت حدودا 1 سال بعد هم قرص خوردم و چون اثر نداشت دکتر دوباره برام شوک نوشت بازهم خوشحال شدم چون فکر میکردم اگه هرچی بیشتر شوک بگیرم بهتر میشم. ایدفعه هم با مخالفت مامان بابام مواجه شدم اما با دعوا رفتم خودمو بستری کردم اونطوری بابام مجبور میشد منو ببره شوک بدم. ایدفعه مثل دفعه قبل نبود تاثیرش خیلی کمتر بود. امید داشتم که ایندفعه شوک بدم  حالم بهتر میشه ولی نشد. تقریبا هر 2 هفته یکبار تصمیم میگرفتم خودکشی کنم ولی بدبختی اینجا بود که نه میمردم نه اینکه جرات کاری رو داشتم. من توی جهنم واقعی زندگی میکردم .

قرصای مونو آمینو اکسیداز رو دکتر شروع کرد . این قرصا خیلی سنگین ان. نه تنها با قرصای دیگه بلکه با مواد غذایی هم تداخل دارن، بعضیاشون بخاطر عوارض زیاد اصلا جمع شدن. راستشو بگم بعد از اون قرص خیلی حالم بهتر شد روی همه علائم تاثیر داشت و خدا رو شکر حالم خیلی بهتر شده بود. خیلی خوب بود دیگه خودمو تو ذهنم با آدما مقایسه نمیکردم اضطرابم خیلی کمتر شده بود، اشتهام کمتز شده بود بی قراریم کمتر شده بود، کمتر نا امید و افسرده بودم، وسواسم خیلی کمتر شده بود بهتر میتونستم تو جمع با مزدم صحبت کنم. دیگه وقتی میرفتم تو مترو به خودم میگفتم ببین سال پیش همین موقع چقدر حالت بد بود و الان بهتر شدی

تا اینجا 50 درصد خوب شده بودم، هرچند که خوب تر شده بودم اما کامل خوب نشده بودم. هنوز خندم نمیگرفت. احساس نا امیدی و افسردگی و اضطراب داشتمو راضی نبودم. زندگی با افسردگی واقعا سخته این حرفو فقط کسیم میفهمه که خودش افسردگی داشته باشه. خلاصه هنوز ترانیل سیپرومین میخوردم اما اونم تا یه جایی اثر داشت و بعد کم کم دیگه اثرشو از دست داد دکتر دوزشو زیاد کرد ولی بازم اثر نداشت. خلاصه با این افسردگی می سوختم و می ساختم تا اینکه عید یکی از فامیلامون که گیاهخوار بود و بعد رفته بود تو کار طب سنتی  توی مهمونی شروع کرد تعریف کردن. گفت خودش قبلا عینک داشته  و با گیاهخواری حتی دیگه عینک هم نمیزنه. خودش هم یه مغازه زده بود و محصولات ارگانیک گیاهی میفروخت . از کسایی میگفت که خوب شده بودن کسایی که سرطان داشتن کسایی که دیابت داشتن و باید پاشون قطع میشد اما خوب شده بودن  ایدزی ها و خیلی از بیمار های دیگه ای که درمان نداشتن ولی خوب شده بودن. خب منم که لون موقع خیلی مادی گرا بودم و اصلا بهش توجهی نکردم و فکر کردم که دروغ میگه و باور نکردم. اون شب حتی به صحبت هاشم فکر نکردم چون اصلا به ای جور چیزا اعتقاد نداشتم و از اون موقع 6 ماه گذشت و من داشتم دیوونه میشدم . چون دنبال بحث حقوق حیوانات و این جور چیزا بودم تصمیم گرفتم گیاهخوار بشم و کاری به فامیلمون نداشتم فقط میخواسم گوشت نخورم و من 1 سال گیاهخوار بودم هنوز قرصامو هم میخوردم. یه روز رفتم تو اینترنت و اتفاقی چند تا از کلیپ های کسایی رو دیدم که با خام گیاهخواری و طب سنتی خوب شدن اما به خودم میگفتم عمرا خوب شم. اینا خوب شدن من که خوب نمیشم مریضی من فرق داره ولی بالاخره تصمیم گرفتم که خام گیاهخواری کنم.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
alireza zand

خاطرات من : قسمت 2

درمان افسردگی

زمانی که حالتای بدم شروع شد خودم نمیفهمیدم . حدودا یکسال این حالتا ر داشتم تا اینکه رفتم تو اینترنت و سرچ کردم و دیدم این حالتای بد اسمش افسردگیه. کاملا نسبت به زندگیم و آینده نا امید بودم مثلا میرفتم خواننده ها رو نگاه میکردم بعد به خودم میگفتم باید خواننده شم تا بتونم موفق باشم بعد دوباره به خودم میگفتم آخه تو کجات به خواننده ها میخوره? تو نمیتونی تو مترو بشینی میخوای خواننده شی ? توی ذهن خودم من هیچ آینده ای نداشتم.

من بی قراری شدیدی داشتم خیلی شدید . دلم میخواست راه برم بعد که پا میشدم راه برم دلم میخواست بشینم،خودمم نمیدونستم میخوام چیکار بکنم. وقتی میشستم دوست داشتم پاشم راه برم وقتیم که راه میرفتم دوست داشتم بشینم. دوباره هم که میشستم یکسره پامو تکون میدادم یکسره ناخونامو میخوردم تا به تهش برسه و بسوزه. حتی الانم که اینا رو مینویسم و به یاد اون روزا می افتم واسم وحشتناکه. خلاصه بعد از همون 1 سال که برام 100 سال گذشت رفتم پیش روانپزشک.

دقیق یادمه اولین دارویی که گرفتم سیتالوپرام و آلپرازولام بود. وقتی آلپرازولام رو میخوردم یه ذره خوشحال میشدم چنون به جای 2 ساعت روزی 3 ساعت میخوابیدم،همینشم برای من غنیمت بود. 1 ماه گذشت و بابد دوباره میرفتم دکتر.بهم فلوکستین داد و دیگه یه دونه آلپرازولام هم جواب نمیداد و باید شبی 2 تا آلپرازولام میخوردم تا خوابم ببره. اما دروغ نگم فلوکستین یه ذره کوچولو جواب داده بود. 5 درصد از 100 درصد اما فلوکستین هم حدی داشت یه ذره خوبم کرد اما دیگه جواب نمیداد. دکتر که میرفتم بهم همون فلوکستین رو میداد و فقط دوزش رو بالا میبرد.هی به دکتر میگفتم بابا فلوکستین دیگه جواب نمیده میگغت بخور ایشالا که جواب میده. دکترمو عوض کردم دکتر بعدی بهم فلووکسامین داد. فلووکسامین اصلا روم اثر نداشت تازه شاید اثر بد هم داشت. دیگه نمیدونستم چیکار کنم یکسره فکر خودکشی میومد تو ذهنم. نمیخوام بگم چه خودکشی هایی کردم چون دوست ندارم بد آموزی کنم و بقیه ذهنشون خراب بشه اما من حالم اون زمان افتضاح بود. به هیچ وجه انتظار نداشتم خوب بشم. حدودا 3 سال هی دکتر میرفتم و داروهای متفاوتی رو میگرفتم.

خب دروغ نگم اون داروها تاثیر هم داشت اما اصلا کامل خوب نمیشدم. تا اینکه دکترا برام شوک الکتریکی توشتن. خودم خوشحال بودم چون یه کمی امید پیدا کرده بودم  که شوک بدم حالم بهتر میشه. دکتر برام معرفی نامه نوشت که بستری بشم. معرفی ناممو بردم خونه به مامان بابام نشون دادم که برم بیمارستان برای شوک ولی مامانم معرفی نامه رو پاره کرد میگفت کلی باری آدم ضرر داره حافظه کوتاه مدت رو پاک میکنه . دوباره امیدمو از دست دادم. دوباره رفتم دکتر شروع کردم به قرص خوردن به دکترم گفتم جلسه بذاره و مامان بابامو قانع کنه که برم شوک بدم. خلاصه مامان بابام راضی شدن.

دکتر برام 10 جلسه شوک نوشت رفتم بیمارستان و ثبت نام کردم. شوک خیلی راحته میری میخوابی رو تخت بیهوشت میکنن یه چیزی میذارن رو سرت  و باهاش شوک الکتریکی میدن. حدودا 20 دقیقه بعد از خواب بیدار میشی میری خونه. این کارو 1 روز در میون انجام میدادم. اعتراف میکنم حالم خیلی خوب شده بود انگار هورمونای مغزم تازه داشتن ترشح میشدن انگار هورمونای مغزم تازه تنظیم شده بودن. احساس نا امیدیم کم شده بود یه کمی هم خوشحال تر شده بودم. اضطراب و استرسم کمتر شده بود توی جمع که میرفتم راحت تر بین مردم میشستم. بی قراریمم کمتر شده بود خوابم بهتر شده بود. شوک عوارض هم داره مثلا  حافظه کوتاه مدت رو از بین میبره اما من حاظر بود کل حافظه بلند مدت و کوتاه مدتم از بین بره اما خوب بشم. خب یه کمی امید گرفته بودم و خوشحال بودم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
alireza zand

خاطرات من : قسمت 1

درمان افسردگی

من از سن ۱۶ سالگی به مدت ۶ سال دچار افسردگی شدید شدم. هر چند که این ۶ سال بدترین سالهای عمرم بود تونستم به لطف خدا با بهره گیری از دو متد طب سنتی و معنویت درمانی افسردگیمو خوب کنم. فکر نکنید این سالها برای من راحت بود. من تمام راه هایی که برای درمان افسردگی بود رو امتحان کردم. تمام قرص هایی که اختراع شده بود رو خوردم. داروهایی که الان بخاطر عوارض زیاد ممنوع شدن. توی ۱۸ سالگی ۳۰ جلسه شوک دادم. شوک هایی که بخاطرش تکه هایی از حافظم پاک شد و هنوز هم برنگشته یا قرص هایی که حتی با غذاها هم تداخل داشتن. این ها رو باید به علاوه روزهایی بکنید که خودکشی کردم و توی بیمارستان روانی بستری بودم. فقط کسانی که افسردگی داشتن میتونن بفهمن یه آدم افسرده چه رنجی میکشه چه جوری زندگی میکنه.

نمیخوام بگم که شوک تاثیر نداشت اما تاثیرش حدودا ۲۰ درصد بود. کامل خوب نشده بودم تا اینکه به لطف خدا با طب سنتی آشنا شدم و کاملا معجزه آسا خوب شدم و به خودم قول دادم بعد از خوب شدنم اونو با شما به اشتراک بذارم و تو این راه مسلمان هم شدم.

من حدودا وقتی ۱۶ سالم بود و نزدیک امتحانا بود شروع کردم به قهوه خوردن واسه اینکه شبا بیدار بمونم و درس بخونم. یواش یواش وضعیتم عوض شد و احساسات بد عجیبی بهم اضافه شد که قبلا نداشتم. البته هنوز مطمئن نیستم به دلیل قهوه خوردن افسردگی گرفته باشم ولی به هر حال افسردگیم شروع شد.

نمیدونم چجوری احساساتمو بگم اما من از بچگی خجالتی بودم توی جمع نمیرفتم و وقتی هم که میرفتم با هیچکس حرف نمیزدم و یه گوشه میشستم اما از همون ۱۶ سالگی همن چیز بدتر شد. یواش یواش بدون اینکه بفهمم ناراحتیام بیشتر میشد. دنیام سیاه شده بود. دائم خودمو توی ذهنم با دیگران مقایسه میکردم و مثلا میگفتم اون آدمو نگاه کن چقدر پولداره چقدر قیافش خوبه همن دوسش دارن.نگاش کن خوشبخته من بدبختم. یکسره جلو آینه بودم و قیافه خودمو نگاه میکردم و حسرت میخوردم در حالیکه اگه از کسی میپرسیدی میگفتن قیافت خیلی هم خوبه مشکل دیگه ای هم نداری.

دیگه خوابم نمیبرد شاید روزی ۲ ساعت هم نمیخوابیدم اونم یه خواب مسخره.کل روز روی تخت ولو بودم، خوابم نمیبرد همینجوری دراز میکشیدم تا شاید همن چیزو فراموش کنم مثل یه گیاه. درسم افتضاح شده بود . دیگه درست حسابی مدرسه هم نمیرفتم هر موقع مدرسه میرفتم از استرس میخواستم بمیرم.حاضر بودم بمیرم اما ۱ ثانیه نرم توی جمعیت. حتی وقتی نوی چشم مردم نگاه میکردم هم از استرس میمردم . هنوز ه وقتی میرفتم تو مترو همش فکر میکردم مردم زل زدن به من. با کسی حرف میزدم از استرس میمردم. حتی دیگه مترو هم دیگه نمیرفتم چون مجبور بودم وقتی میشینم تو چشم طرف مقابل نگاه کنم .دانشگاهو بخاطر این قضیه ول کردم. اون اولا نمیفهمیدم این حالت اسمش افسردگیه همش تو ذهنم بودمو خودمو میخوردم . تا یه اتفاق خیلی خیلی کوچولو می افتاد بخه خودم میگرفتم اونقدر ناراحت میشدم که میخواستم بمیرم . مثلا توی فکر بودمو از خیابون رد میشدم  تا یه ماشین بوق میزد از جا میپریدم و تا شب افسرده بودم، شاید یه آدم عادی وقتی این اتفاق براش بیفته اونو عادی تلقی کنه ولی یه آدم افسرده نه . هیشکی حال یه آدم افسرده رو درک نمیکنه مگر اینکه خودش افسرده باشه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
alireza zand